وقتی به چهره اش
نگاهم افتاد:
از یاد رفت آرام و قرار دلم،
گشتم مست وشیدا از عشوه نازش،
تنها ماند نفس در سینهام،
نقش رویش کنده شد در خاطرم،
گشت مهتاب محفل شبهای تارم،
همدمم شد واژههای اسمش،
هر روز صبر و قرار دیدنش
تنگ تر میشود اما،
اما باقی بود فاصلهها همچنان،
احساس میکردم میتواند
در فصل خزان زدهام شکوفهی باشد،
میتوانم نثار دستانش کنم اشکهایم، را
می سوختم در آتش عشقش
و سپری میشود روزها
برای باهم بودن بهانهی نبود
سایه وجودش تکهگاه
وآرامبخشی برای قلبم بود
نبض عشق به پاکی بود
تاریکیهای زندگی
با یاد او روشن میشد
و عشق در پسابهای
جاری در عروقم میجوشید .
لبریز از حس به بودن بود چشمهایش
و سرشار از رازها
رمزها
زیستن،
دوستش میداشتم
کنایهها زیاد نبود اما
میسوزاند جگر را،
حال و هوای گریه بود
آه که روحم سبک میشد
در انتظار او بودند کرکسان
پس باید چارهای اندیشید
باید شکسته می شد
سکوت ، فاصله
و بعد . . .
شکسته شد فاصله،
از نزدیک چشمهایم
نظارهگر ناز چشمهایش شد
باز ایستاد قلبم از تپش
شکسته شد تلسم
و جاری بر زبانم
واژه واژه اسمش
و جملاتی چند
و قرار دیدن دوباره
ازلحظه :
بهترین لحظه خوش زندگی
رسیدن به اوج بینهایت .
به اوج مرگ میکشید
وسوسه چشمهای زیبایش مرا
و شمارش لحظهها
برای رسیدن روز موعود
و بعد . . .
فاش کردم راز سینه ام را برای او
اما
همه لحظهها ناگه از
پیش چشمهایم گذشت
دیگر تنهای تنها
گم شدم در کویر
در وسعت شب .
محال دیدم تمام آرزوهایم را،
شکست قلب کالم،
یخ بست باغ خزان زدهام،
سرمای عشقی پر پر شده
خرد کرد تمام استخوانهایم را،
در گلو شکست
اشکهایم به بغض،
آه خدای من
دیگر خسته شدم از رنگ آبی
دیگر دوست ندارم آسمان را
دریا را موجهای خروشان را
آه مثل اینکه
خواب بودم در این مدت،
شبها تاریک تاریک
و بیهدف میگذشت روزها
تنم خسته و رنجور
تاروپود تنم را پوساند عشق
مانند گل سرخ که بی عشق مانده
پژمردم و برگ برگ شده
به سوی باد روان شدم
سایهگاه شبهای تنهاییام
را از دست دادم
و او بدون هیچ تمرکزی
مرا به سادگی
در دل شب دلواپسیها
در آن خیابان خالی
در کوچه پس کوچههای خیال
در ریزش باران تنها گذاشت
با حس زیبایش
شکست بلور غرورم را
و فقط خاطراتش و اسمش ،
را تنها بت معبد عشق
نهاد بر قلبم و رفت.